70و چندم.!..





...


آدم دلش میخواد

 بچگیُ
 
همین جوری

با همین حجمِ نیش باز

.
..
....
..
.
+ پل میزنیم به نامعلوم،
در می گشاییم به ناممکن!
از وجود، چنان بنایی ساختیم
که نردبام هزار پلهء حضور به گردش نمی رسد!
بی شک آخرین شماره
از شمارش کفتار صبور عقل،
سرانجام،
واپسین نفسِ گاوِ دل خواهد بود!
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود!
ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود!
ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود!
نه،
انسان هیچگاه برای خود مأمن خوبی نبوده است!


(..نمی دونم از : چه کسی!..)

62 #روزی فانوس ها به هم خواهند پیوست..


همچون چلچراغ روشن صحن پرسکوت معبدی

از آن بالا ، شاهد و رازدار زمزمهء نیازمندی باش

که با هزاران امید و با صدها طمع

آمده است که حاجت آرامش را روا کنی

روح غریب آویخته شده از دار هستی اش را

در همان صبحگاهان تاریک

بدرقهء طلوع کن

این بهار، خزان زده است

بتاب

روزی فانوس ها به هم خواهند پیوست

و روشن ترین انتقام را خواهند گرفت

تا خط بکشد بر اوهام

تا بشناسد تفاوت ستاره ای دور را 

از برق چشمان گرگی بر بلندای کوه

تا دیگر چشم ها نسوزند از داغ بی خوابی

ای ستارهء روشنِ آرمیده در اعماق ذهن"

برون آی از حجلهء کهکشانی دور..

اینجا مهد آرامش تو بر بام آسمان دل" معلق است..



+استاد مهدی سهیلی در حالت عصبانیت: سالها بر شعر پارسی رفت

که گروهی به سبب بی هنری و ناشاعری،بر نثرهای بی هنرانهء خود نام شعر نهادند

و مطالبی را که میتوان افقی نوشت از حسرت شاعری عمودی و به شکل شعر نوشتند!!!

سخن بی وزن اگر مفهوم باشد، نثر است و اگر نامفهوم ؛ یاوه وژاژ!


++ وحید عزیز، میلادت مبارک..

برایت نـمیخواهم که به آنچه که آرزویش را داری برسی

برایت مــیخواهم که به آنچه که شایستگی اش را داری برسی

چراکه گاهی آرزوهای تو کوچکند و شایستگی هایت بسیار - *شاد باشی*



61 # " آنچه هستی باش " . نیچه



چقدر این جمله در من تکرار میشه که ما آدمها شوخی های مضحکی هستیم...

سررسید سبز رنگ نود رو مهروموم کردم گذاشتم گوشهء کشویی که میزبان

چندین و چند سررسید دیگه ست....نوشتن رو برای 91 هنوز شروع نکردم

و خیلی از تصمیمات دیگه رو هنوز عملی نکردم-

یک سری باید" هایی که برای تغییر لازمه-

تغییر" ، حس خوبی رو برات تداعی میکنه وقتی مدتها تکرار" رو تجربه کرده باشی.

اما خب،تغییری برای برگشتن به خود، به اونچه که بودم-اینم خنده داره

چند روزیه به خیلی از احساساتی که در من به خواب رفته فکر میکنم

نمیدونم کدوم رعشه بیدارم میکنه..نمیدونم کدوم فریب، جزای خودنبودن های من خواهد بود

دارم روزهای پیشِ رو ، رو طی میکنم برای رسیدن به یک نقطه..

از اون نقطه به بعد تکلیف من هم با خودم و تمام اون عواطف خاموش و به خواب رفته روشن میشه

اون نقطه،، هم میتونه یک شوخی دیگه باشه-

شاید هم بعدش بازهم هیچ چیز تغییری نکنه..

اما دارم برای زنده کردن یک کودکیِ دوباره تلاش میکنم

برای یک سرمستانه خندیدنی دیگه..برای بازهم رها بودن از اونچه که خودم نمیخوام

درست مثل کودکی..به یاد تمام لجبازی ها و قهرها و آشتی ها

دوست دارم با همسفرهام، موقع بازی..کلی تقلب کنیم...کلی داد و هوار راه بندازیم..

کلی خط و نشون بکشیم .... اما فقط رها! بی هیچ تعلق دیگه ای-

میگم تبدیل به یه موجود دیگه نشم با اینهمه تغییر و تحول!!!..

مثلا اینکه در جسم یک همـــستـر هلول کنم-آخـــــــی!!

گرچه میگن نظریهء تناسخ هم ردّه...ولی همچین بد هم نیستا

در نقش یک آدم که به هیچ دردی نخوردیم-



" زندگي يك هديه است: به ما حق ويژه، فرصت و مسؤوليت مي‌دهد؛

بايد به ازاي آن، چيزي بازگردانيم و آن

«خودِ اصلاح‌شده» ماست " .

توني رابنيز



60 # نوعروس فصل ها؛


میشه چند خط سکوت نوشت؟؟؟

یک دقیقه تون تموم شد

میشود دوباره ساخت؛-

و من یک پازل هزار تیکه دارم که هزارساله هنوز کامل نشده!!

عجب سکوت ژرفی رو تجربه میکنی ای کوه" در برابر من"!..فریاد شو

بهار؛؛ تو خود به تنهایی سکوت برانگیزی!!...

این جاده هه حال و هواش دونفره ست...بشتابید!!تا سیزده بدر نشده و ملت با قابلمه

و زنبیل و منقل، طبیعتُ مورد عنایت و توجه قرار ندادن!!!

نوعروس فصل ها؛ بهار،..


سال نوی شما هم مبارک البته!!!:دی!!


بیراهه: دیدیم که نمیشه!!..یعنی ما حریف این کلیشهء نخ نما شده نمیشیم

بیراههء انتظار": گاهی وقتها بعضی روزها چقدرمثل بعضی آرزوها دوراز دسترس

                   بنظر میان اما ..اشتیاق" -یعنی همین حالی که تو داری- میتونه فاصلهء تو

                    تا اون روز رو کم و کمتر کنه..وقتی امیدی باشه اشتیاق هم هست


بیراههء 3: بفکر خونهء جدیدم..البته شاید!..مثل طبقهء بالای خونهء مادربزرگه هزارتا قصه داره

             فک میکنم تجربهء بدی نباشه این جدایی-

57 # زندگی ساحت باغ است و درآن همنفسان؛یاسمنند...



هی!!...هنوز خیلی راه در پیش داری که بتوانی بخوانی دست مرا...زندگی!

من میتوانم حتی برای همیشه ناشناخته بمانم..

من آفریدگار نابلدی هستم..و آفریدگان من موجودات غریبی!!

مثل دخترکی که زانوانش را به بغل گرفته و کمی هم لکنت شیرین زبان ترش کرده

و یا آن دوچشمی که با کنتهء خاکستری ، پر از نگاه، نقش زدم و بردیوار آویختم

و چه تنهاست آن پرنده،، بر شاخهء بلندِ درختی در شبی مهتابی!!

..و چیزی شبیه عقاب که در شکارگاه دفترم هنوز هم مشغول صید ماهی هاست...

زندگی؛ نمیدانی چقدر جملهء "ملالی نیست" را دوست دارم

پر از بی خیالی ، پر از خالی فکر و دغدغه...

تو تنهاشبیه یک نام هستی،یک اسم که میتواند نقش های متفاوتی بپذیرد

اما تو همان بی نام؛قابل انتقال به غیر باش تا بتوان به دیگری هدیه ات داد

کاش میشد از تو هم تصویری رسم کرد و هدیه داد..گرچه من آفریدگار نابلدی هستم

اما سالهاست که در تلاشم که از تو با خطوطی هرچند ناصاف

با هفت رنگ رنگین کمان، نقشی بزنم و با لبخند،، به جان گرفتن یک حجم بی جان بنگرم

شاید با هر رنگش یک آسمان را برمی افراشتم..و در هر آسمان،موسیقی ای را جاری..

تا هر آرزومندی در کنار آرام خویش،، لطیف و رقصان در جریان باشد

شاید در تابلوی نقاشی تو؛ کمی قوانین را نقض میکردم

شاید در اولین طبقه از آسمانش،، دریاهارا آبی تر میکشیدم در امتداد گامهای دو همراه.

در تصویر تو حتی ممکن بود..هفت فصل در سال وجود داشته باشد

و بهار را لبریز از رویش!!رویش و رهایش

..از خودم میپرسم چقدر تصویر تو ،،به تو شباهت دارد؟؟؟؟...

گفته بودم که من ناشیانه نقش میزنم.-



52 # من هنوز خواب میبینم،، که این خودش غنیمته!!

عکس های ترسناک

روزهای عجیبی شده، کمی واقعیت ها بی اعتبار تر از آنند که بتوان خوابهارا نادیده گرفت

که بتوان به یک مزرعهء سبز فکر نکرد..ویااز کنار تصویر گریختن و پای برهنه و ساقهای سرمازده..

و کوهستانی که از آن بالا میروی؛تنها..و یا خانهء کودکی ات که همیشه خانه ای پرخاطره برای

پرواز روح اسیر توست..؛..به راحتی گذشت -

خانهء کودکی؛..آنجا که حیاطش جایی برای دیدن آسمان بود..و پنجره هایش بلند قامت تر از تو..

و شبهای مخوفی که سایهء درختان بر شیشهء پنجرهء اتاقت بزرگترین ترس زندگی ات بود..

وقتی که عروسکی در آغوش مادرانه ات آرام گرفته بود..ومیگفتی:"من مواظبتم من که اصـّلا نمیترسم"

..و او همچنان با چشمان شیشه ایش به تو خیره بود بی آنکه باور کند...

خوابها تو"را بهمان خانه میبرند..اینها اما؛برای من" بی معنا نیستند..وقتی که به روی یک روز تازه

  چشم باز میکنم و با اجازه ای و آرزویی؛روز را آغاز میکنم و از یاد میبرم هرانچه را که کابوس بود!!..

هرانچه که از نگاه غریب و پراز قهرش بیاد دارم..هرانچه که از خنده های خوب و

دستان مهربان و اخم های زیبای کسی در ساحلی در ذهن مانده .. و شاید هم،همهء رویاهارا!!

.....زندگی کمی جدی تر از آنست که بتوان نگاه ها را به شوخی گرفت و یا از کنار

غنچه ای یخ زده، بدون نوازش گذشت..

که بتوان تصویر جائی بنام:: سرزمین موعود را فراموش کرد..حتی اگر ندانی کجاست

و ندانی یعنی چه؟!..اما سرسبزی و امنیت اقلیمش درخاطرت خواهد ماند

پادشاه من؛معبران تو چه تعبیری دارند؟؟..

برای نگاه فراموش شده ای که در ذهن خوابها مرور میشود

برای صورت زیبا و دلخواهی که دیگر میتوان بدون پروا،،به چشمانش خیره شد

برای تمام محالهای ممکن شده ..برای بی تعریف ترین موسیقی نواخته شده در عالم من!-

...

سیاره های سرگردان، محور خودرا گم میکنند..وقتی ستارهء تو میدرخشد-

تا طلوع؛ تنها یک بیت غزل مانده ....تفألی بزن تا پای رفتنم را یارای راهی شدن باشد

بسمت آن سرزمین موعود!!!...سفر به ناشناخته ها..شاید تقدیر زیباییــست-


بیراهه: این ترانه رو برای تنفس؛ بخونیم باهم:..

         هوم؟؟...قدیمیِ؟...بچه ها میگن قدیمیه..شما چی پیش نهاد میکنید؟؟

         فقط ترجیحا" من بفهمم چی میگه..خارجکی نباشه! ;) !!


بیراههء 2 :فراخوان >> در فستیوال نقاشی ِ حسین!!!،،فرصت هارا از دست ندهید D:!!


         


49 # اشتیاق

 

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چندگویی که چنین رفت وچنان خواهد شد

حافـظ از بهــــــــر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعــــش که روان خواهد شد

 

بیراهه: پـــــوزش بابت غیبت-

بیراههء قصار:قلب، کتاب چشم است -

                  حضرت علی (ع)

 

 

ادامه نوشته

47 # .. . . ... .

...

...

...میگفت: "به سادگی از کنار آدمها نگــذر،،هرکس دلی تو سینه داره"!!!

...میگم:اما به سادگی به آنها ، فکر" کن .

                    +..

 

ادامه نوشته

43 # .. تو رگ بودن ما ، شعر سرخ رفتنه .::. ..

  + میگن انسان تنها موجودیه که قدرت قیام،در برابر خود" رو داره!



بیراهه:گاهی پیله تنیدن،، پیلهء "سکوت" تنیدن،برای پروانه شدن آغاز خوبیه

           سکوتت عمق زیبائی داره،اگر خودت باشی و برای خودت؛ وحید عزیز.

+..


ادامه نوشته

42 # اجازه هست؟!

می خواهم ..

مثل یک ققنوس به خاکستر نشـسته

همانقدر آرام و پرسکوت و مصمم

وقتی از تمام این سکون ها و یکجانشـینی ها

خسته است و پلکها بر هم می نهد


پروبال برهم زنم و

                 آتش بگیرم و

                            فرو بپاشم

و از پا بی افتم و

                  خاکستر شوم باز -


و در یک روزی به نام میلاد"

سر برآورم

پرشکوه و پراز عصیان و طغیان.

- می خواهم

تو را به نام" صدا بزنم

بی هیچ نقاب و فاصله ای ..پادشاه من!

این سراپا آتشِ رو به خاکستر نشِــینی را

به آغوشی پذیرا باش

اگرچه شاهبازان" ؛ ساعد نشین پادشاهانند

اما..

تو که پراز افسانه ای و ورای تمام واقعیت های تلخ

و هم دست و هم داستان حقایق؛

مرا در کنج یکی از بلند ترین قله های

غریب خاطرت ،، مأوا ببخش...