1-1400

بیستم فروردین -

تولد دوباره ی من 

بعد از روزهای خاکستری دوری

خدا همچنان که در قلب من مهمان بود 

مرا بدرقه کرد و لبخند زنان 

آرزوی اوقاتی خوش در محفل ،برای ما را داشت

همه جا نور بود و روشنایی و شمع افروخته 

وقتی در آن ظلمت شب 

چشمان تو کاسه گردان بود ... 

کنار تو گام برداشتن 

برای من 

مثل قدم زدن بر روی ابرهاست 

«که روی هر ابر، خطی نقره ای هست»...

 

 

 

1400

بی هیچ ذوقی در درون 

اثر شادی های قبل، محو شده و ناپیدا 

سردرگم در دریای وجود 

و با حجم عظیمی از ناشناخته ها 

دست خالی 

نشسته ام در مقابل، 

و می اندیشم که چطور، اینطور شد ...

امواج را نادیده میگیرم 

و از خدا میخواهم اجابت را چونانکه بر یونس روا داشت

از بطن نهنگ تاریک سردرگمی..